آکباش و آکیتا

شق و رق شدی آکیتا،چاق و چله شدی،شرط می بندم بیست کیلو اضافه کردی،قَدِت هم چند سانت از آخرین باری که دیدمت ،بزرگتر شده،راستشو بگو این مدت چی کار می کردی؟

آکیتا:وقتی شوهرم منو با توله ها وِل کرد و رفت،چند وقتی افسرده بودم

آکباش می پره تو حرف آکیتا و میگه:

تا بوده این بوده و هست،مردای هوس باز کارشونو می کنند و توله هاشونو می گذارند واسه ماها،باور کن از این زندگی نکبتی خسته شدم،اون توله سگ هم که فقط سربارِ منه،یه لقمه نون گیر خودم نمیاد،تازه خانوم از ما گوشت خرگوش و آهوی تازه می خواد،کاش می مُردم ،دیگه نمی کشم آکیتا،میفهمی؟

آکیتا اِنگار اصلا نشنید رفیق قدیمیش چی گفت،حرفش رو ادامه داد،آره می گفتم،یه مدتی افسرده بودم تا اینکه یه روز پسرم با یه بچه شیر دعواش شد و حسابی زخمی شد،چیزی که جیگرم رو آتش زد،زخمی شدنش نبود،بالآخره مَردِ دیگه،باید جنگیدن یاد بگیره،این بود که وقتی داشتم پسرم رو مداوا می کردم،بهم گفت:مامان لاشخور چیه؟

گفتم چطور عزیزم؟

گفت:بچه شیر به من گفت : شماها لاشخور هستید.مامان مگه ما سگ نیستیم؟

می دونی آکباش؟ شیر حق داشت،ما تَه مونده ی شکارِ اونو میخوردیم،اما من دوست نداشتم یه لاشخور بمونم.

آکباش حالا دیگه کنجکاو شده بود علت چاق و چله شدن آکیتا رو بدونه،شاید اونم بتونه یه شکمی از عزا در بیاره،ولی یه جوری وانمود کرد که مثلا واسش مهم نیست،گفت:خب بقیه ی قِصَت چی شد؟

آکیتا یه دفعه از جاش بلند شد و گفت:

وای دیر شد،الان دیگه به شکار نمی رسم،ببخشید دوست عزیزم دوست داشتم بیشتر پیشت بمونم اما باید برم.

آکباش با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟ مسخره در آوردی،بعد از اون همه مدت که ندیدمت،می خواستیم کلی گپ بزنیم باهم ، خب فقط بگو بعدش چی کار کردی و می خوای بری برو

آکیتا گفت:هیچی بابا روزا با گرگ ها می رم شکار،پسرم با بچه هاشون شکار یاد می گیره،دخترم هم نگهبانی میده،بعد با یه لبخندی ادامه داد:آکباش پسرم چند روز یه بار می گه مامان من به اندازه کافی قوی شدم که برم از اون بچه شیر انتقام بگیرم؟

نمی دونم چه طوری حالیش کنم هر چقدرم که قوی بشه نباید با شیر بجنگه؟

آکباش داشت از حسادت منفجر می شد،با نیش و کنایه گفت:پس بگو،گرگای نر حسابی چاقت کردند،متأسفم واست.

آکیتا با ناراحتی گفت:

اینطوری راجع به من فکر نکن،اتفاقا یکی از گرگ ها ازم خاستگاری کرده،ولی دوست ندارم مِنَت خرجی بچه هام رو کولم باشه،باهاشون میرم شکار تا خوب یاد بگیرم و خرج بچه ها با خودم باشه،بعد شاید باهاش ازدواج کردم،اینطوری عزت و احترامم هم حفظ میشه،دیگه خیلی دیر شد،می ترسم از شکار جا بمونم،به امید دیدار دوستِ من

آکیتا اینو گفت و به سرعت از آکباش دور شد.

آکباش با یه حسرتی دور شدن اونو نگاه می کرد،بعد از چند لحظه که آکیتا میان بوته ها محو شد، با مسخرگی و دَهنِ کج و چوله گفت:

بچه هام با بچه گرگا تمرین می کنند،بعد داد زد : آخه سگ،حالا این پُزها رو به من دادی که چی؟

توله سگ:مامان من گشنمه.

 

داستان کوتاه

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@Goleyekta

شثا:G1.J719.2H6.A922

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Cameron همه چیز اینجا gsm8080 آشپزخانه با عسل محمد عظیمی کریم بازوبندی پس کوچه بتل رپ لنز بی رنگ درب اتوماتیک